۱۳۹۲ مرداد ۲۳, چهارشنبه

پانصد و شصت و سه

نمی دانم این عادتِ مسخره را از کجا پیدا کرده ایم که خیال می کنیم اگر به هم نگوییم درباره ی دردهامان، به هم لطف کرده ایم. یا مثلا اگر یکی مثلِ من دیوانه باشد که بیاید غصه های یک روزش را یک جایی مثلِ اینجا جار بزند لابد یعنی دردش این قدر زیاد شده که نتوانسته قورتش بدهد پس باید نگرانش شویم که لابد افسردگی دارد می خزد زیرِ پوستش. نه یک روز غصه افسردگی است و نه درد، مرگ. مانده ام این تصاویرِ بی خدشه و پاکی که قاب می گیریم در گفت و گوهامان و می دهیم دستِ دیگران به چه درد می خورد آخر. یک ذره گرد و غبار، یک ذره خش و خراش لازم است. وگرنه که نشسته ایم توی موزه و مدام هم مراقبت شده ایم که مبادا دستِ زندگی بهمان بخورد مبادا که ذره ای عرقِ حیات بنشیند بر چهره مان. یعنی این طور مومیایی کرده ایم خودمان را. یا اقلا تصویری که به دیگران می دهیم. من خیلی وقت است که دست شسته ام از این مراقبت ها. غمگین شدن به اندازه ی شادی و هر احساسِ دیگری مجاز است. می ریزمشان بیرون. قابِ عکسم پر از لکه شده. عوضش ذهنم پاک است.

پس نوشت. دلم می خواست یک کم راحت تر حرف می زدیم. که به خواندنِ اندوهِ کوتاهِ یک روزه یا حتی چند روزه ام خیال برش نمی داشت که جانم دارد در می رود. من و زندگی بیشتر از این ها با هم ماجرا داریم. من اندوه های گذراش را به اندازه ی شادی های گذراش دوست دارم. به هر حال که می آیند به سرِ آدم. محضِ روکم-کنی می گویم دوستشان دارم ببینیم کی زودتر از پا در می آید. 

۱ نظر:

  1. عصبانیتت (تو لحن نوشته اته) قابل درکه
    ولی روی دیگه ماجرا اینه که یکی حالت رو پرسیده. این خوبه.

    پاسخحذف