۱۳۹۲ شهریور ۳, یکشنبه

پانصد و هفتاد و چهار

چهار سال پیش بود گمانم که ترس خورده و نصفه نیمه روی چمن های دانشگاه استراحت می کردیم. بعد از ناهار. خواب آلودگی یک بعد از ظهرِ اواخرِ تابستان. همان جا بود که وسطِ گپ و گفتی که الان هیچ ازش یادم نیست رسیدیم به اینکه برای اینکه برویم از این مرز بیرون همین آرزوی دراز کشیدن بر چمن بس. امروز که نشسته بودم توی پارکِ بغلِ خانه و کتاب می خواندم، از گوشه ی کتاب چشمم خورد به پاهام، به دامنِ سیاه و چمنِ سبز و آفتابِ گرمی که پوستم را قلقلک می داد. می گویند آدم آرزوهاش که برآورده می شوند چند صباحی خوش است و بعد عادت می کند. من هنوز عادت نکرده ام انگار. هنوز خاطرم هست آن آرزوهای بر زبان آمده یا نیامده. هنوز هر بار جا می خورم و از نو ذوق می کنم انگار که بارِ اول.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر